Sunday, October 17, 2010

قلعه رود خان مهر ماه 89




این عکسها مربوط به سفر یک روزه به استان گیلان شهر فومن و قلعه رودخان می باشد.

Saturday, September 18, 2010

سبز یعنی امید


باران کوثری و مادرش

رخشان بنی اعتماد

 با نشان های سبز



همین که ما هنوز همدیگر رو می بینیم و با نشانه هایمان با هم قرار هایمان را تازه می کنیم یعنی ما همه با هم هستیم. و با هم می مانیم.تا طلوع صبح آزادی.
صورت پاک باران و چهره مهربان مادرش همراه با چهره های دیگر یاران سبزمان از نوری زاد گرفته تا تاج زاده یرفراز تا کیوان صمیمی تا مجید توکلی تا شیوا نظرآهاری تا هنگامه شهیدی هر کدام برای ما نیرو و ایمان می آفریند هر کدام به نوعی.

زنده باشید و سرفرازشما عزیزمایید تک تک شماکه نور می پراکنید و امید می کارید در دلهای خسته مضطرب و غمگین ما.

تا وقتی همه با هم هستیم و نشانه هایمان را به هم نشان می دهیم .روی اسکناسها.روی دیوارها با شالهای سبز-تی شرت های سبز و مچ بند های سبز مان.هیچکس را توان مقابله با ما نیست.

به احترام همه شما تمام قد خم می شوم. و از دور روی ماه تان را می بوسم.

به امید طلوع هر جه سریعتر صبح آزادی.و بهروزی

Tuesday, August 17, 2010

دوستي هاي اشتباهي

يك جمله زيبا ديدم امروز كه كلي از صبح فكرم رو مشغول كرده

اينكه بفهمي يك آدمي مناسب تو نيست هيچ چيزي رو در مورد احساست نسبت به اون تغيير نميده
.نميدونم از كي بود اما گل گفته خداييش


پي نوشت: اين نوشته هيچ منظور خاصي نداره.

Saturday, July 3, 2010

فروغ فرخزاد و شعري كه باعث حذفش از كتاب شاعران معاصر شد

بر روی ما نگاه خدا خنده می زند

هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم

زیرا چو زاهدان سیه كار خرقه پوش

پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم

پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود

بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا

نام خدا نبردن از آن به كه زیر لب

بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا

ما را چه غم كه شیخ شبی در میان جمع 

بر رویمان ببست به شادی در بهشت

او می گشاید … او كه به لطف و صفای خويش

گوئی كه خاك طینت ما را ز غم سرشت

توفان طعنه، خنده ی ما را ز لب نشست 

كوهیم و در میانه ی دریا نشسته ایم

چون سینه جای گوهر یكتای راستیست

زین رو بموج حادثه تنها نشسته ایم

مائیم … ما كه طعنه زاهد شنیده ایم

مائیم … ما كه جامه تقوی دریده ایم؛

زیرا درون جامه بجز پیكر فریب

زین هادیان راه حقیقت، ندیده ایم 
آن آتشی كه در دل ما شعله می كشید

گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود؛

دیگر بما كه سوخته ایم از شرار عشق

نام گناهكاره رسوا! نداده بود
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان

در گوش هم حكایت عشق مدام! ما

“هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است در جریده عالم دوام ما

Sunday, June 20, 2010

يكسال گذشت

سي ام خرداد 88 اين ساعت روز ديگه داشتيم آروم آروم با دوستام هماهنگ مي كرديم كه ساعت چند به سمت آزادي حركت كنيم.اما به خاطر تهديدهاي نماز جمعه هيچكس به بقيه اصرار نمي كرد كه حتما بيا. همه فقط در حد سوال از همديگه مي پرسيدن كه اگه ميايي من ساعت فلان كجا خواهم بود
خدايا قلب ام مثل گنجشك ميزد.و اصلا هيچ تصوري از چيزي كه ممكن بود اتفاق بيوفته نداشتم.

فقط ميدونستيم كه بايد بريم. چرا؟چون از ريختن خونهايي كه روز25 خرداد ريخته شده بود عصباني بوديم كه اگه توي خونه مي مونديم احساس مي كرديم به اون بچه ها خيانت كرديم
شرح وقايعي كه پارسال توي اين روز اتفاق افتاد رو توي وبلاگ قبلي ام نوشته بودم اگه قرار به يادآوري باشه همون پست پارسال منبع موثق تري  هست چون ممكنه جزئيات الان ديگه توي ذهنم نباشه

ولي ترس و دلهره و مردم رنگ پريده اما حاضر در صحنه .ميدان آزادي و حجم نيروهاي مختلف رنگارنگي كه لباسهاشون رو به عمرمون نديده بوديم و اينقدر تنوع داشتند كه نمي تونستي بفهمي كه از چه ارگان و نهادي هستند اما همه تا دندون مسلح بودند.هيچوقت از ذهنم پاك نميشه.اون روز دلم مي خواست همه همشهريهاي سبزم رو كه با وجود اون همه تهديد پا به خيابون گذاشته بودند يكي يكي بغل كنم و ببوسم.
من تا اون روز دستبند سبز نداشتم.و چقدر دلم ميخواست كه داشته باشم. خوب دلم نمي خواست كه خودم از تكه پارچه يا روباني استفاده كنم. دلم ميخواست اوريجينال باشه اما ديگه زمان اينكار تموم شده بود. اما اون روز موقعي كه تازه رسيده بوديم خيابون آزادي دو تا دستبند سبز از وسط خيابون به من و دوستم رسيد. انگار كه اونها رو براي ما گذاشته بودندو من مثل يك شي مقدس تا امروز حفظش كردم. بعد از اون خودم كلي روبان خريدم و ازش دستبند ساختم امااون دستبند كه نميدونم مال كي بود رو هنوز هم حفظش كردم اميدورام صاحبان قبلي اش سالم وآزاد باشن
وقتي رسيده بودم خونه صحنه هايي كه ديده بودم  باورم نميشد .اينهمه فيلم و عكس از فلسطين و انتفاضه ديده بودم اما نمي تونستم تصور كنم در قلب پايتخت ايران هم ميشه همچين صحنه هايي رو ديد.
اينكه زنده از اون مهلكه جان سالم به در برده بوديم كار خدا بود.
اما بودنمون رو به رخ حراميان كشيده بوديم. همين كافي بود
خونهايي كه دوباره در اين روز ريخته شد باعث شد كه شعارها در راهپيمايي هاي بعدي از دولت كودتا به سمت رهبري هدفگيري بشه
عصبانيت ما از دزدي راي هامون به خون خواهي خواهران و برادرانمون تبديل شد و باعث شد كه هيچكس ديگه دليلي براي سكوت پيدا نكنه.
مگر نه اين است كه: حكومت به كفر مي ماند اما به ظلم نه
پس بگرد تا بگرديم  

Tuesday, June 15, 2010

تقديم به سهراب ها

هيچوقت فراموش نمي كنم. دو روز تموم بود كه نخنديده بوديم.از بس كه تحقير شده بوديم.از بس به شعورمون توهين شده بود. از بس با خس و خاشاك يكي شده بوديم. دور روز تموم بود كه با اشك و بغض با هم حــــرف مي زديم.هيچوقت يادم نميره. دو شب بود كه از خواب مي پريدم و حس مي كردم دنيا روي سرمون خــــراب شده. حس مي كردم ديگه همه چيز تموم شده و به آخر رسيده احساس مي كردم ديگه كاري توي اين دنيا ندارم.تمام وجودم پر از خشم بوديعني ديگه اميدي برامون نمونده بود. دست از كار كشيده بوديم و هيچكس نمي تونست باور كنه چه بلايي سرمون آوردن. دست و دلمون به كار نمي رفت. تمام مدت داشتيم سايتها رو چك مي كرديم. همه در بهت و حيرت فرو رفته بودند.وقتي خبر راهپيمايي روز 25 رو شنيدم گفتم حتما ميرم. با اينكه در عمرم چنين كاي نكرده بودم. بااينكه هيچكدوم از روزهاي شاد و پر هيجان هفته پيش تهران رو نديده بودم. ( حالا وقتي صحنه هاش رو مي بينيم همينطور حسرت مي خورم كه آخه چرا من همه اش توي اون روزها يك بهانه اي براي خودم داشتم كه بيرون نرم.كه دير بر نگردم.بعد يادم مياد كه آخه من اصلا نمي خواستم راي بدم.تا وقتي مناظره ها رو ديدم.وقتي اون همه وقاحت و پستي و بي ادبي رو ديدم.) تازه يك شب قبل از انتخابات بود كه خواهرم گفت آخه همه مردم دارن از اين روزها استفاده مي كنند. نميخواي بيايي ببيني چه خبره؟ باورت نميشه. بايد خودت بيبني. و آخرين شبي كه تبليغات جايز بود بالاخره من رفتم و به چشم خودم ديدم . اون همه هيجان رو.اون همه اميد و سرزندگي رو.. خواهرم گفت تو هم بايد شال سبز بپوشي. و حالا كه ديگه مناظره ها انجام شده بود و من به ترديد افتاده بودم كه اصلا راي بدم يا نه. گفتم باشه. مي پوشم. ولي هنوز آخه من نميدونم ميخوام به كروبي راي بدم يا موسوي. گفت باشه. بعدا تصميم بگير. ولي حالا فعلا اگه ميخواي با من بياي بايد شال سبز بپوشي.گفتم باشه. داخل جمعيت كه شدم انگار يك اتفاق تازه توي وجودم افتاده بود. جلوي ستادمير حسين كه رسيديم داشتند پوستر و شال سبز پخش مي كردن. يك پسر جوون تا شالهاي سبز روي سر ما رو ديد پوسترها رو داد دست من و با خنده گفت خيلي دست خالي داري راه ميريد. كمك نمي كنيد؟ من هنوز توي اين فكر بودم كه آخه بابا من هنوز تصميم قطعي نگرفتم آخه اين چه كاريه؟ مثل آدمهاي عصر حجر هر كي هر چي گفت كه نميشه من انجام بدم.بنابراين هنوز پوسترها رو همونطوري توي دستم نگه داشته بودم يك كم جلوتر كه رسيديم يك موتوري از سرپاييني خيابون جوري پيچيد كه نزديك بود ما دو تا رو پرت كنه توي جوي آب. ما از ترس چسبيده بوديم به ديوار. كه يكدفعه يك دسته عكس هاله نور رو گرفت طرف من و گفت بگير پخش كن. پسره احمق داشت مارو به كشتن ميداد تازه چه كاري هم از من ميخواد.!!! داد زدم سرش كه : عمرا !! و پوسترهايي كه دستم بودم رو جلوي صورتش نگه داشتم. .يكدفعه يگ گاز محكم داد و با چرخ جلوي موتورش يك كم ديگه به سمت ما اومد . ما باز هم بيشتر به ديوار چسبيديم. كه يك پسري كه لباس سبز پوشيده بود اومد جلو و زد پشت موتوري و گفت آقا برو. برو جلو.مي بيني  كه شال  سبز سرشه.از اون لحظه به بعد عكس موسوي رو گرفتم بالاي سرم عكسي كه رو ش نوشته شده بود
 ادب مرد به ز دولت اوست
به جبران اينكه توي اون روزهاي آزادي قبل از انتخابات شركت نكرده بودم. در تمام روزهايي كه در يكسال گذشته بر ما رفته. همه رو شركت كردم. و چه روزهايي . چه روزهايي!!!!اولين بار با 25 خرداد
شروع شد.و در تمام روزهاي پر حادثه و بلاخيز بعد از 25 خرداد تاثيري كه خود 25 ام روي من گذاشت.اون انرژي. اون آدمها. اون سكوت !!!!!سكوت!!!!!سكوت!!!!!! عظمت .ديگه از ذهنم بيرون نرفت.موتور محرك تمام روزهاي بعد همون روز بود. هيچوقت زير گذر خيابون آزادي وقتي جمعيت به دو قسمت ايستاده و نشسته تقسيم شدند تا همديگه و انتهاي جمعيتي كه انتها نداشت رو ببينند. واي خدايا. قشنگترين لحظه عمرم بود. اون انرژي كه كه اون لحظه از ديدن آدمهايي كه انگار هزار سال بود گم اشون كرده بودم گرفتم. شادي كه از ديدن افراد كنار دستي ات به تو دست ميداد. واي خدايا عجب روزي بود.
وقتي جلوي هر كدوم از پلهاي عابر پياده ميرسيدم و جمعيت خطاب به افرادي كه روي پل بودن فرياد ميزد.آزادي انديشه ،از روي پل نمي شه. و همه رو دعوت مي كردن كه به جمعيت بپيوندند.مردمي كه از توي خونه هاي مشرف به خيابون آزادي از توي بالكن و پشت بوم همه پرچمهاي سبزشون رو به اهتزاز در آورده بودن و چهره هايي كه حالا مي خنديد.و همه از اين احساس كه ما بي شماريم سرشار مي شدند.چون به چشم ميديدند كه ما بي شماريم.
وقتي جلوي دانشگاه صنعتي شريف رسيديم. دانشجوها از در و ديوار وروردي دانشگاه بالا رفته بودند. و توي اون جمعيت همكار من كه يكي از دوستهاي توي فيس بوكش رو روي ديوار دانشگاه شناسايي كرد و همون موقع بهش زنگ زد كه ما تا حالا همديگه رو نديديم ولي تو بايد هموني باشي كه اون بالايي و خدايا خودش بود.و گفت نميذارن ما از دانشگاه خارج بشيم.توي اون سيل جمعيت يكي ديگه از دوستاي توي فيس بوكش رو كه اون رو هم تا حالا نديده بود يكدفعه وسط جمعيت آستينش رو كشيد كه آي فلاني تويي؟ و اون كه از تعجب دهانش باز مونده بود كه آخه تو چطوري منو اينجا و اينطوري تشخيص دادي
وقتي مهندس ميگه شبكه اجتماعي يعني اين. وقتي ميگه قدرت شبكه اجتماعي يعني اين 
ما تا ساعت 7 توي آزادي مونديم. بعد رفتيم سمت خونه و توي مترو . واي توي مترو دانشگاه شريف . خدايا صدامون مي پيچيد و جمعيتي كه اينطرف استاده بود و فرياد ميزد يا حسين و جمعيت رو به رو كه جواب ميداد مير حسين. و مسولين گيت ها كه تمام گيت ها رو باز گذاسته بودن و فرياد ميزدن كه به افتخار ياران موسوي امروز آقاي هاشمي گفتن مترو مجانيه.
تمام اتفاقهاي وحشتناك بعد از اينكه ما بر گشتيم رخ داده.و من وقتي خبرها رو مي شنيدم نمي تونستم باور كنم. نمي تونستم.آخه اون جمعيت مي تونست هر قدرتي در هم بكوبه. آخه پس چي شده ؟ چطور جرات كردن جلوي اون جمعيت اينطوري به بچه ها شليك كنن. آخه ما كه هيچ اسلحه اي براي دفاع نداشتيم. آخه يعني چي؟
وقتي برگشتم خونه كسي نمي تونست ساكتم كنه از بس هيجان داشتم. زنگ زده بودم به خواهرم و اون هم امده بود. بابا هم خودش به تنهايي وقتي شنيده بود آمده بود اما هيچكدام همديگه رو نتونسته بوديم توي جمعيت پيدا كنيم و وقتي رسيده بوديم خونه حالا خيلي حرفها داشتيم كه از نقطه نقطه جاهايي كه ديده بوديم براي هم تعريف كنيم و بعد از اون دو روز سياه لعنتي حالا دوباره يك كور سويي از اميد توي دلمون تابيده بود و دلم براي مامان مي سوخت كه نتونسته بود بياد و حالا با چه حسرتي به حرفهاي ما گوش ميداد.
حالا هر وقت عكسها و فيلم هاي اون روز رو مي بينم. يك آه حسرت بلند و يك حس غرور سر تا پاي وجودم رو مي گيره كه من هم اون روز توي همين جمعيت بودم. و ديگه به خاطر خونريزهايي كه از همون روز شروع شده اين موج سر باز ايستادن نداره.
اين ترانه سبز رو از سايت كلمه دانلود كردم. و يكي از قشنگ ترين كارهايي هست كه تا امروز شنيدم اما نميدونم ترانه و موسيقي شعر از كي هست و خواننده اش چه كسي. كه البته خيلي طبيعي هست كه معلوم نباشه.!!!!
خبر اومد زمستون داره ميره
سكوت از شهر تيره پر مي گيره
نگا كن پاي آزادي اين خاك
داره قشنگ ترين گلا مي ميره
خبر اومد كه مردم تو خيابون
تموم عاشقا جمع ان تو ميدون
خبر اومد ندا غلطيده در خون
نذاره جون بده آزادي آسون
خبر اومد كه سينه اش سرخه خرداد
تموم شهر پر از آتيش و فرياد
خبر اومد كه خون شد قلب سهراب
ترانه رو سوزونده دست بيداد
ببار اي آسمون بر اين شب تار
كه عاشقا رو مي بندن به رگبار
جواب حق ما سرب و گلوله است
ولي جنگل نمي ميره تبر دار

و راه شما ادامه دارد.......................................

Sunday, June 6, 2010

وبلاگ جديد

خوب اين اولين وبلاگ من نيست و بنابراين اولين پست ام هم نيست. بنابراين از اين پست هايي كه آي ذوق دارم و شوق دارم و هر روز و هر ثانيه مي خوام آپ كنم و خلاصه از اين لوس بازي ها خبري نيست.حالا كه به لطف!!!! دوستان مجبور شدم عليرغـــم ميل باطني ام اسباب كشي كنم مي بينم كه اين خونه خيلي از خونه قبلي مجهز تر و شيك تره.مبلمان و دكوراسيونش رو مي تونم به سليقه خودم تغيير بدم. بر خلاف خونه قبلي كه با وسايل درب و داغونش اجاره داده بودن و حتي نمي تونستم اون وسايلي كه دوست ندارم رو دور بريزم.اينجا خيلي راحت تره و به زبون ساده مشتري مداري رو بيشتر رعايت كرده.
اما طبق معمول كه ما ايرانيها هميشه نوستالژي گذشته و چيزميزاي قديمي امون رو داريم دلم واسه خونه قبلي ام تنگ ميشه. اما كاريش نميشه كرد. اونجا مثل عكسهاي قديمي توي آلبومم از خونه اي قديمي امون كه توش زندگي مي كردم شده. ديگه نمي تونم برگردم توش چون همه اتاقهاش خراب شده و در يك كلام جاي زندگي نيست.اما خاطره هاي خوبي كه از دارم هيچ وقت كمرنگ نميشه. درست مثل اين كه توي اون خونه قديمي روزهاي كودكي ام رو گذروندم و حالا اومدم توي يه خونه شيك و پيك.اما دوستاي محل قديمي ام رو بايد دعوت كنم بيان خونه نو مباركي


تمام كامنت هايي كه دوستاي خوبم برام گذاشته بودن. همه از بين رفته. به هيچكدومش دسترسي ندارم. اون كامنت دوني خودش جدا از پست ها يه دنياي ديگه بود. تنها كاري كه ميشد براش كرد اين بود كه خود پست ها رو نجات بدم كه اونم خودم نمي تونستم. مجبور شدم زحمت اش رو بندازم گردن بهرخ خانم كه با استفاده از قدرت و سرعت اينترنت استكبار جهاني اونها رو برام ذخيره كنه و بفرسته. ميدونم براي بقيه ممكنه هيچ ارزشي نداشته باشن .اما براي من خاطره هاي عزيزي رو به همراه دارن. يادمه يكي از استاداي كلاس زبانم مي گفت وقتي مطلب رو ترجمه مي كني مثل اينه كه بچه ات به دنيا اومده باشه . نسبت به اون جمله يا مطلب احساس تملك مي كني. و بهش تعصب خواهي داشت. نوشتن هم همينطوره .درسته كه ممكنه مطلبي كه آدم مي نويسه ارزش ادبي نداشته باشه. اما خود نويسنده نسبت بهش حس تملك داره. حالا وقتي وبلاگ آدم رو مي بندن مثل اينه كه بچه ات رو ازت گرفتن و يه جايي سر به نيستش كردن. درسته آدرس مزارش رو داري اما حتي نمي توني بري يه آب و گلابي روش بپاشي و گل روش بزاري
اسم اين وبلاگ و تخلص جديد رو با همفكري صميمانه بهرخ خانم نازنين اختراع كرديم. حقوق انحصاري تخلص جديد متعلق به بهي خانوم مي باشد. اسم وبلاگ هم با همياري و همفكري ايشون به ثبت رسيده كه همينجا مراتب تشكر و قدر داني از ايشون به عمل مي آيد